آشنایی زدایی از رئالیسم؛ نگاهی به نمایشنامههای نوستالژی
دسامبر 25, 2023نگاهی به کارنامه هنری ”جلال تهرانی”، نویسنده، کارگردان و طراح؛ رضا آشفته
دسامبر 26, 2023دموکراسی از معدود مفاهیمی ست که حتا پیش از آن که نمونه ی بارزی در دنیا داشته باشد دشمنانِ سرسخت داشته است! شما با چیزی دشمنی میکنید که هست چیزی که ،نیست دشمنی ندارد. مگر پیرو این نظریه باشید که پیشگیری بهتر از درمان است.
شکلی از دموکراسی که به عنوان اولین شکل در خاطرات مانده است؛ در عهد پریکلس، سده ی 4 و 5 پیش از میلاد در یونان اجرا شده است. اگر چه عده ای آن را ،نیز نه دموکراسی که حاکمیت کاریزمای پریکلس می دانند اما در آن شکل هم – که پریکلس آن را حکومت مردم میخواند – شهروند به مفهوم همه ی مردم نبوده است و مجالس آن با جمعیتی چند هزار نفره تشکیل می شده است با این حال همین جمعیت شهروندی ،آسپاسیا همسر فرهیخته ی (پریکلس (حاکم) را به دادگاهی با هزار و پانصد داور کشیده است و شخص پریکلس در دادگاه از همسرش دفاع کرده و حتا گریسته است و البته پیروز از دادگاه بیرون آمده. همان دموکراسی در تداوم ،خود سقراط را هم اعدام کرده است! در پایان این نوشته پاره به هم تنیده ای از فرایند آن دمکراسی را به نقل از ویل دورانت خواهید دید.
اولین دشمن دموکراسی که در تاریخ مانده افلاطون است. از زمان افلاطون تا به امروز بسیار بوده اند نظریه پردازان و متفکرینی که به دموکراسی تاخته اند. همپای ،ایشان آنهایی هستند که دموکراسی؛ به معنای حکومت کامل مردم به وسیلهی مردم بر مردم را یک امر ایدئال و در واقعیت ناممکن میدانند با توجه به ظرفیتهای فعلی ،جوامع ناممکن هم می نماید.
آن مقدار از دموکراسی که تا به امروز به ممکن شدن نزدیک بوده است؛ حکومت نمایندگان اکثریت بر همگان .است اکثریت هم یعنی نیم به علاوه ی یک رأی دهندگان در این نمونه ها هم میتوان با اطمینان رأی ندهندگان به علاوه ی اقلیت همواره از تعداد اکثریت گفت که جمع بیشتر بوده است.
ضمن این که صلاحیت اکثریت صرفاً چون ،زیادند، هرگز به اثبات نرسیده است. به همین خاطر متفکرین بلند پایه ی دموکراسی، تنها به رأی اکثریت اعتبار میدهند نه به حقانیت اکثریت اقتدا به رأی اکثریت ناچار است زیرا کماکان الگویی مناسب تر از دمکراسی به جهان عرضه – و در اجرا موفق – نشده .است با این حال نگاه بدبینانه به الگوی دموکراسی؛ آن را حکومت رجاله ها می.داند رجاله هایی که پیش از هر انتخابات؛ بساط حقه بازی شان را پهن میکنند و اکثریت نادان را به نفع خود فریب میدهند و در صورت لزوم در آراء فریب نخوردگان نیز دست می برند. نگاه بدبینانه ی خوشحالی هم هست که می گوید؛ همین که الگوی دموکراسی – در ضعیف ترین شکل خود نیز – رجاله ها را وادار به پرداخت هزینه می کند یعنی برای حاکمیت بی قید و شرط ایشان زحماتی مانند دلقکی و حقه بازی را تولید میکند از محاسن دموکراسی ست. اگر چه حتا چنین ویژگیهایی نیز طبعاً به پیروزی دلقک ترها می انجامد. ممکن است هم اکنون فهرستی از منتخبین ،باشعور دلسوز حتا صادق در ذهنتان شکل گرفته باشد اما الگوی دموکراسی تنها یک منتخب ندارد و چنین منتخبینی به سرعت با منتخبین دیگر احاطه میشوند، محدود می شوند انواع بحرانها برایشان تولید میشود با انواع اتهامات پاپوشها و محکمه ها مواجه میشوند و چه بسا در نهایت با انزوا، تبعید اعدام یا ترور به پایان کارشان برسند.
از طرفی الگوهای افلاطونی – که بارزترینهاشان در سده های میانه ی اروپا و در اتحاد جماهیر شوروی اروپای شرقی یا چین کمونیست به فرجام خود رسیده اند – چنان فضاحتها و فجایعی به بار آورده اند؛ که امروزه تنها اندیشه به حاکمیت بی قید و شرط ،نخبگان ،خواص شایستگان و … تا مغز استخوان هر ملت مارگزیده ای را می.لرزاند معیارها برای تشخیص نخبگی کدامند؟ خواص خاص بودن خود را از چه مسیری احراز میکنند؟ شایستگی را چه مرجعی تعیین میکند؟
در تعریف جزئی تر دموکراسی به مفهوم شکل گیری سه قوه ی مجریه، مقننه و قضائیه به انتخاب بی واسطه یا با واسطه ی اکثریت مردم است اما در بعد فلسفی و هم در بُعدِ ،سیاسی ضمانت بقای دموکراسی؛ سلامت قدرت و استقلال قوه ی قضائیه .است زیرا تجلیگاه دموکراسی که قانون یا رفاه باشد حتا پیش از آن که آزادی باشد، عدالت هم پیش از آن(داوری (صحیح) است.
در این جا لازم نیست میان داوری عمومی به مفهوم استناد به آراء همگان در تصمیم گیری و داوری به مفهوم تبعیت از آراء خواصی که توسط همگان برگزيده شدهاند تمایز قائل شویم زیرا در هر دو سطح همگان ملزم به پذیرش رأی نهایی هستند. زیرا احراز صلاحیت رأی آورنده یا سلامت رأی نهایی هرگز در منطق و ریاضیات دمکراسی جا نمی گیرد و تنها در زمره ی امیدواریهای این الگوست. تنها شرط لازم پذیرش مسئولیت است؛ پذیرش مسئولانه ی عواقب رایی که داده ای دموکراسی به مفهوم ایدئالش؛ یعنی که شما چراغ قرمز خودت هستی و چراغ سبز خودت هستی سعی کنید شهری را مجسم کنید که نه از علائم راهنمایی و رانندگی و نه از چراغهایش خبری ندارد. یعنی که زندگی در فضای دموکراسی ایدئال نیازمند مهارتهایی سطح بالاست. از همین رهگذر است که عده ای همواره آنارشیزم را تنها رقیب قابل بحث دموکراسی میدانند.
حال اگر تجربه دموکراسی ایدئال در زندگی سیاسی بعید می نماید، آیا در هیچ یک از زمینه های دیگر هم نمیتوان تجربه اش کرد؟ مثلاً در داوری آثار هنری؟
هنر به عنوان مهمترین رکن ،فرهنگ مهمترین بستر برای تمرین دموکراسی هم هست اما هرگاه دموکراسی به عنوان الگوی ممتاز داوری (قضاوت) مطرح شده، بیشترین مخالفین خود را نه در میان سیاستمداران و ،حقوقدانان که در میان مذهبیون و هنرمندان(!) یافته است.
منظور از مذهبیون؛ ایدئولوگها در معنای عام .هستند. فرقی نمیکند این ایدئولوژی ،توحیدی ،چند خدایی بی،خدا حتا عرفانی بوده باشد. در همه ی این حوزه ها اصرار بر صلاحیت نخبگان و خواص یک ایدئولوژی خاص برای داوری ست و در همه ی این حوزهها معیار و ملاک صلاحیت درون صنفیست و اقبال عمومی امری بدیهی واضح و مبرهن است، زیرا صاحبان هر نوع ،ایدئولوژی پیش از هر چیزی حتا پیش از آن که معتقد باشند در کمال ،فروتنی حق به جانباند زیرا ایشان فداکارانه در گذار از آزمایشات صنفی ،خود خود را واسطه ی میانِ مصدر ایدئولوژی و دنیا کرده اند. اینها به وظایفی عمل میکنند که از جانب مصدر ایدئولوژی بر عهده شان گذاشته شده است یا دست کم خودشان مطمئن اند یا مدعی اند که چنین تکلیفی بر عهده شان گذاشته شده است.
هنرمندان نیز همواره رفتارهایی متناقض در مواجهه با دموکراسی از خود نشان داده اند در همان دموکراسی ،آتنی عمیق ترین دشمنی ها با سوفسطاییان از جانب نمایشنامه نویسانی مانند آشیل و سوفوکل صورت گرفته است. معروف ترین نمایشنامه های ،یونان افسانه های تبای که نوشته ی سوفوکل هستند؛ صراحتاً در تقبیح اندیشه های سوفسطائیان نوشته شده و میدانید که سفسطه گری فحشی ست که دشمنان شکست خورده برای سوفسطاییان ساخته اند و امروزه سفسطه به شیوه ای در مناظره گفته میشود؛ که شیوه ی بزرگان سوفیست نبوده است. نمایشنامه نویس دیگری هم به نام آریستوفان؛ از طلایه داران دشمنی با آسپاسیا و زمینه ساز اعدام سقراط بوده است.
اما پرسش این نوشته؛ مواضع ایدئولوژیک و سیاسی هنرمند نیست چرا که هنرمندان جز آنهایی که محل کسب و کارشان وسط هر حکومتی ست – اکثریت یا در سیاست داخل نمیشوند یا در کنار اقلیت قرار میگیرند و به نقد و دیالوگ صریح – یا بسته به نوع حاکمیت، غیر صریح – با ضعفهای ،اجتماعی اخلاقی و سیاسی پیرامون خود می پردازند؛ یعنی که مردمی.اند اما این که آیا اکثریتشان مواضع درستی نسبت به جامعه پیرامونشان دارند یا نه بحثی طولانی و مصداقی میطلبد. نقداً به این نظر کلی و شخصی اکتفا کنم که اکثریت هنرمندان در هر عصری از تاریخ همواره صحنه را برای فجایعی که در پیش رو بوده آب و جارو کرده اند و میکنند؛ این هم یعنی که مردمی اند. تذکر این نکته لازم است که در این نوشته؛ واژه ی هنرمند؛ به مفهوم صنفی اش به کار می رود؛ یعنی در این نوشته؛ هر کس که خودش دیگران یا تاریخ به او هنرمند بگویند هنرمند است.
پرسش این نوشته؛ تن دادن به دموکراسی در داوری هنریست. در موردِ داوری آثار هنری هنرمندان اگرچه صلاحیت خود را از اقبال عمومی می گیرند اما اغلب اعتباری برای رأی عمومی قائل نیستند. در میان شعارها ،اداها سیاست بازی هایشان؛ گاه ،رفتارها حرفهایی به چشم میخورد محض جلب توجه عوام اما در عمل هر گاه حرف از داوری به میان بیاید جز به آراء مشاهیر و نخبگان صنف خودشان سر نمی جنبانند. ایشان می گویند؛ داوری کیفیت ،هنری نیازمند تخصص است. چنان چه به ترکیب داوارن انواع جشنواره ها و مسابقات هنری نگاهی بیندازید میبینید که این تخصص الزاماً به مفهوم شعور، کارکشتگی و اثبات مهارت هم نیست بلکه صرفاً شهرت یک هنرمند نیز برای گزینش او به و عنوان داور کافیست. از آن طرف هنرمندانی که صراحتاً به رأی سلیقه ی عوام تن میدهند و جز به ارضاء عواطف عوام نمی اندیشند در بهترین حالت سرگرمی ساز و چشم و گوش نواز میشوند و از هنر ناب در آثارشان دور میشوند.
به طور کلی عوام ،بودن معنایی مستقل از موقعیت ندارد. شما میتوانید پزشکی مشهور باشید و در مذاکره با صافکار اتومبیل خود، عوام محسوب شوید. میتوانید دانشمند بزرگی باشید و دلال اتومبیلتان شما را عوام بداند. در تاریخ معاصر تنها معیاری که میتواند نفوس یک جامعه را کلاً به عوام و خواص تقسیم بندی ،کند طبقه ی اجتماعی ست. طبقه ی اجتماعی بر سه رکن استوار است؛ قدرت (سیاست) رفاه (اقتصاد) منزلت فرهنگ) تجربه ی تاریخی ثابت کرده است که در همه ی الگوهای تجربه شده این هر سه کاملاً به هم راه دارند به محض دست یابی به یکی دوتای دیگر هم در اختیار قرار میگیرند یعنی که صاحبان قدرت ثروتمند میشوند و ثروتمندان قدرت دارند و این دو معیارهای منزلت در جامعه را تعیین می.کنند اگر با کمی مسامحه گزاره ی بالا را ساده کنیم؛ در همه جای جهان امروز؛ پول معیارِ همهی ارزشهاست یا قدرت؛ معیارهای ارزشی را تعیین میکند؛ چه در توافق با خود چه در مخالفت با خود بدیهیست که ارزشهای هنری هر اثری اعتبارات ساختاری اثر زیر سایهی موافق یا مخالف قدرت بودن ،هنر مغفول میماند. در چنین شرایطی تن دادن به رأی خواص نسبت به تن دادن به رأی ،عوام چه شرافتی دارد؟ آیا پذیرش آراء ،عوام نسبت به سرسپردگی به آراء خواص، معیارهای ما را از وضوح و تمایز بیشتری برخوردار نمیکند؟ بعید است در این گزاره که داوری کیفیت ،هنری نیازمند دانش هنریست اختلاف نظری میانِ صاحب نظران .باشد آن چه بیشتر محل اختلاف است؛ شیوهی احراز صلاحیت داور است. آیا هر کسی که جنمی در هنری دارد صاحب نظر است؟ آیا سابقه ی فراوان نشانه ی دانش فراوان است؟ آیا دانش ،فراوان نشانه قدرت تشخیص فراوان است؟ آیا شهرت و اعتبار هنری صلاحیت داوری را تضمین میکند؟ آیا احراز صلاحیت هنری عدالت در داوری را هم تضمین میکند؟ پاسخ همه ی این پرسشها را میتوان با مروری بر انواع جشنواره ها نوبل های هنری مسابقات به وضوح دید تاریخ بزرگ جایزه بگیر هم کم نداشته است اما به خاطر بیاورید بزرگانی را که در همه ی عمر جایزه ای نگرفته اند. بعد فهرست کنید کوتاه پایانی را که ویترینی از جوایز دارند؛ که از دستان خواص از هیئتهای منتخب ،داوری ،گرفته اند. بعد ببینید در فهرست داوارن؛ چه نامهای بزرگی را مسلم است که هر گاه داوری کیفیت ،هنری به دست عموم بیفتد آثار مردمی (پاپ) همهی فهرستها را پر می.کنند اما دقت کنید که در این صورت دست کم میتوان فهرست واضحی داشت از آثاری که مورد اقبال عام قرار نگرفته اند در حالی که اگر داوری هنری به خواص سپرده شود، همین فهرست هم مخدوش میشود پرسشهای دیگری که هرگز پاسخ صریحی نداشته اینهاست که آیا کیفیت ،هنری منحصر به آثاریست که مورد اقبال عام نیستند؟ آیا هنر؛ هر پدیده ای ست که از استقبال عمومی برخوردار است؟ آیا کیفیت هنری در انحصار آثاری ست که در حین بلندبالایی از اقبال عمومی هم برخوردارند؟
نکته ی دیگری که میتواند در امر داوری هنری لحاظ شود؛ واقعیتی تاریخیست از این قرار که همواره آثاری که برای نسلی مردمی(پاپ) محسوب می شده اند برای نسلهای بعدی خاص شده اند موسیقی بلوز نیمه ی اول قرن بیستم آمریکا را امروزه عوام گوش نمیکنند. راه دور نرویم؛ از دلکش خودمان امروز تنها نامی باقی مانده است. پرسش بغرنج تر از پرسشهای قبلی این است که آیا معیار داوری هنر ماندگاری اثر در طی قرون و اعصار است؟ ممکن است این طور باشد. وقتی اثری نسلهای پیاپی را مخاطب خود میکند بر ظرفیتهای هنری خود مهر تأیید میگذارد در عین حال کم نیستند آثاری که چندین نسل مغفول مانده اند و از پس چندین قرن کم کم خود را عرضه کرده اند. آیا آثار سترگی در طول تاریخ نبوده اند که تا ابد محکوم به فنا شده باشند؟
گزاره ای که این نوشته میخواهد دست کم به نظر شما برساند از این قرار است که کیفیت اثر هنری بنیاداً فارغ از داوری ارزیابی میشود! بهعبارتی داوری میان دو اثر هنری اگر محال ،نباشد، دست کم مانند خود دموکراسی، امری بعید است اثر هنری میتواند مجذوب کند یا نکند، میتواند جمعی را مجذوب کند جمعی را مجذوب نکند. در تاریخ معاصر، معیارهای جذابیت هنر نیز تغییرات بنیادین کرده است و چه بسا ارزیابی واقعی آثار امروزی هم نیازمند گذر زمان باشد اما در همه حال به نظر می رسد؛ شرط بنیادین هنرمندانه بودن یک اثر این است که امکان داوری را از تو بگیرد.
از این رهگذر تنها واژه ای که باقی میماند سلیقه .است. اگر چه در شرایط امروز دنیا که قدرت؛ پول؛ و در سایه اینها سیاست؛ در همه ی حوزه ها حرف اصلی را میزند سلیقه نیز از جانب رجاله ها به داوران اعمال میشود اما سلیقه نیز گاهی توجیهی منطقی ست اگر از جانب فرد یا افرادی که نوعی خاص از هنر را در جهت منافع خودشان میبینند؛ مورد استناد و اتکا قرار گیرد مثلاً سازمان هلال احمر بگوید؛ ما به اثری رأی میدهیم که هلال احمر را نقاشی کند اما اگر کمی دقت کنید همینها هم در رعایت ،عدالت میان دو نقاشی حتا) سفارشی از هلال احمر درمانده خواهند بود پذیرش سلیقه و منظر اختصاصی؛ یعنی تن دادن به بی اعتبارترین سطح داوری در ،ایران سلیقه ی هنرمندانی که از پایتخت برای داوری هنرمندان استانهای دیگر به انواع جشنواره ها ارسال می شوند هنر استانها را در همه حوزه ها ،تقریباً به نابودی کشانده است.
پدربزرگی هر روز صبح نوهاش را سرزنش میکرد که چرا صورتت کثیف است؟!» نوه هر روز صبح بعد از شستن دست و صورتش به پدربزرگ سلام می.کرد پدربزرگ سر از روزنامه اش بلند میکرد و نوه را برانداز میکرد و او را دوباره به دست شویی میفرستاد که دست و صورتش را بشورد شما بخوانید بشوید» نوهی بی دست و پا هر بار که از خواب بیدار میشد دو سه بار باید به دستشویی برمی گشت و صورتش را با آب و صابون میشست و دست آخر نیز پدربزرگ با لبخندی مهربان و البته حاکی از نارضایتی او را پیکارش میفرستاد یک روز صبح پدربزرگ بر خلاف همیشه به محض دیدنِ نوه اش گفت به به! آفرین! چه صورت پاکیزه ای نوه :گفت من تازه از رختخواب بیرون آمده ام اما نیمه شب بیدار شدم و عینک شما را با آب و صابون شستم!»
از آن جا که هر الگوی اجتماعی چنان چه بخواهد به سعادت بینجامد، پیش از هر چیز نیازمند داوری صحیح است؛ هرگز نمیتوان از داوری دست کشید و همه چیز را به حال خود گذاشت. داوری صحیح کاری سطح بالاست تمرین می.خواهد میتوان امیدوار بود که همواره افرادی هستند در ،جهان که صلاحیت داوری را .دارند مشکل از آن جا پیدا میشود که تشخیص صلاحیت ایشان نیز نیازمند داوری صحیح ماست. این کاری ست که هر چه میگذرد سخت تر میشود زیرا ارتباطات گسترده هر چه میگذرد افراد بیشتری را بی آن که از مسیری کارشناسانه انتخاب شده ،باشند در مسند قضاوت می نشاند. گذشت روزگاری که صادق هدایت پنجاه نسخه چاپ دستی از بوف کور تهیه میکرد و به آشنایانش میداد و ماهها منتظر میماند تا کسی در باره ی شاه کارش نظری بدهد و او را داوری کند امروزه دختربچهای عکس تازه ای با رنگ موی تازه اش توی پیج اش میگذارد و ظرف یک ساعت، چندین برابر بوف کور هدایت کامنت داوری میگیرد هدایت هرگز در طول عمرش با داوری هایی مانند لایکککککککک با ابزار هیجانهایی مانند وووووووهاااااییییییییی مواجه نشده است.
امروزیها گرفتار نوعی ارضاء شدگی مجازی هستند. این ارضاء شدگی اگر چه در فضای مجازی دست میدهد در واقعیت نیز برای آدمها این توهم را فراهم میکند که برای خودشان به اندازه بزرگترین کارشناس هر حوزه ای صلاحیت داوری قائل باشند یک اصطلاح ترکی میگوید سن کیمسن که من یوخام؟» تو کی هستی که من نیستم؟» «مگر لایک تو از لایک من بیشتر است؟ این هم هست که «سن کیم؟ من کیم؟ یعنی من کجا؟ تو کجا؟ تو هم سطح من نیستی». فضای مجازی به تدریج امکان استفاده از این اصطلاح دوم را نیز برای داورهای مجازی فراهم خواهد کرد.
داوری مجازی یعنی همه را اندازهی خود دیدن یا خود را اندازه ی همه دیدن این یادآور همان اومانیسم یا انسان گراییست که اول بار توسط دکارت و بعد از او كانت اعتبار یافت و بنیان دموکراسی لیبرال – و حقوق بشر – نیز بر همین نظر نهاده شده است. اما آنها هرگز نمی پنداشتند که در روزگاری انسانهایی، بی آن که حتا اسم آنها را شنیده باشند، خود را مرکز عالم بپندارند و در مورد هر چیز و هر کس، داوری صلب و غیرِ قابل انتقادی از خود صادر کنند نکته ی قابل توجه هم این است که همین آدمها در دنیای واقعی از کنار همه چیز و همه کس با بی تفاوتی شازده مآبانه ای میگذرند؛ طوری که انگار میخواهند هرچه سریعتر خود را به پای کامپیوتر به دنیای به ظاهر بی قید و شرط مجازی برسانند. پارادوکس داوری در همین بستر خودش را نشان میدهد. از یک سو صلاحیت داوری نیازمند امر کارشناسی از سوی دیگر صلاحیت امر کارشناسی نیز خود مستلزم داوری ست عبور از این پارادوکس جز با تمرین و ممارست در امر داوری میسر نمیشود. باید رانندگی در خیابانهای بدون چراغ خطر را تمرین کرد باید و نبایدهایی که هرکس برای خودش میگذارد، تمرین نزدیک شدن به دموکراسی ایده آل است. باید داوری را تمرین کنم باید داوری هایم را با کامنتهای کارشناسی همراه کنم باید پرهیز کنم از عباراتی مانند خوشم آمد» «بدم آمد» دوست داشتم دوست نداشتم اینها در داوری همه عباراتی پادشاهانه و لوس .است استبداد یک فرهنگ است نه یک الگوی حکومتی کماکان یک شهروند کسیست که دوست نداشتن اش جز برای خودش مهم نیست باید از پادشاهی ،مجازی از استبداد مجازی فاصله .بگیرم باید تمرین کنم که پس از گذاشتن یک کامنت در کمال بی تفاوتی گم و گور نشوم باید یاد بگیرم که مجرم همواره به محل جرم باز می گردد این حداقل مسئولیت پذیری ست باید برگردم و نتیجه ی کامنتم را در تعامل با کامنت دیگران ارزیابی .کنم باید خودم را ارزیابی کنم باید شعور خودم را در هر زمینهای که مورد علاقه ام است، در تعامل با داوری ،دیگران افزایش دهم داوری پیش از هر مفهوم دیگری با مسئولیت پذیری همراه است نه با خودمهم .بینی. بی مسئولیتی، کماکان، بزرگ ترین بیماری انسان کوتوله زود شکننده ی مستبد پرمدعاست. تمرین مسئولیت پذیری در داوری بی هیچ واسطه ای؛ همان تمرین دمکراسی ست.
«آسپاسیا از زمره فاحشه های ممتازی بود که در حیات آتن سهم مؤثری یافتند و او خود در پیدایش این گونه زنان دست داشت. آسپاسیا به ازدواج، که زنان آتن را به انزوا میکشید تن در نداد و برای آن که چون مردان در اعمال و رفتار خود آزاد باشد و دوش به دوش آنان در امور فرهنگی شرکت ،جوید از روابط نامشروع و حتا از آمیزش های بی حساب با مردان گوناگون روگردان .نبود درباره ی زیبایی وی دلیلی در دست نداریم، هر چند که نویسندگان قدیم از پای کوچک و برجسته» و «صدای نقره مانند» و «گیسوی طلایی وی سخن گفته اند. آریستوفان که دشمنِ کینه توز سیاسی پریکلس بود او به هنگام مرگ پریکلس 27 ساله بود] در وصف آسپاسیا چنین میگوید وی از روسپیان شهر میلتوس است که در مگارا فاحشه خانه ای مجلل تأسیس کرده و اکنون تنی چند از دخترکان خود را به آتن آورده است این کمدی نویس ،بزرگ در نهایت ظرافت و ،زیرکی چنین اظهار میکند که نزاع میان آتن و مگارا، که به جنگ پلوپونز منجر ،شد بدان سبب روی داد که مردمان مگارا چند تن از زنان آسپاسیا را دزدیده بودند و آسپاسیا پریکلس را بر آن داشت که انتقام او را از آنان بگیرد ولی باید در نظر داشت که آریستوفان مورخ نیست و سخن او تنها وقتی شایسته ی اعتماد است که وی شخصاً در آن ذی نفع نباشد. هنگامی که ،آسپاسیا در حدود سال 450 پیش از میلاد به آتن وارد شد مدرسه ای برای تعلیم فلسفه و معانی بیان تأسیس و زنان را دلیرانه به شرکت در امور اجتماعی و تحصیل علوم عالیه تشویق کرد دختران بسیاری از خانوادههای شریف به مدرسه او آمدند و شوهرانی چند، زنان را برای کسب علوم به نزدِ وی بردند. مردان نیز در مجالس درس او حاضر میشدند و پریکلس و سقراط و شاید آناکساگوراس اوریپید، آلکیبیادس، و فیدیاس از آن جمله بودند. سقراط خود میگوید که فصاحت کلام را از او فرا گرفته و برخی از شایعات بی اساس قدیم نیز حاکی از آناند که سیاستمدار [پریکلس] آسپاسیا را از فیلسوف [آناکساگوراس] به ارث برد. پریکلس در این هنگام خرسند از آن بود که همسرش به مرد دیگری شاید آناکساگوراس] دل باخته است. او به زن خویش آزادی داده بود تا خود در ازای آن آزاد باشد و زنش نیز این آزادی را پذیرفته بود؛ و زمانی که پریکلس، آسپاسیا را به خانه آورد او نیز به نوبهی ،خود برای بار سوم شوهر اختیار کرد.
پریکلس به موجب قانونی که خود در سال 451 پیش از میلاد وضع کرده بود نمیتوانست آسپاسیا را رسماً به عقد خویش درآورد، زیرا وی در میلتوس زاده شده بود و اگر فرزندی از او تولد مییافت، غیر مشروع شناخته میشد و از حقوق شارمندی شهروندان اصلی دارای حق رأی]] آتنیان بی بهره میماند از قرار معلوم پریکلس از جان و دل آسپاسیا را دوست میداشته و تا او را نمیبوسیده از خانه بیرون نمیشده و به خانه قدم نمی نهاده است؛ و عاقبت نیز وصیت کرد که همه ی داراییش به پسری که آسپاسیا از او آورده بود تعلق گیرد پریکلس از آن هنگام که زندگی با آسپاسیا را آغاز کرد از زندگی اجتماعی خارج از خانه ی خویش چشم پوشید و جز در میدان شهر و مجلس شورا به ندرت در جای دیگر دیده می شد؛ از این روی مردم آتن از دوری گزیدن او آزرده خاطر بودند و شکوه داشتند آسپاسیا ،نیز از سوی دیگر خانهی پریکلس را به صورت یکی از سالونهای فرانسه عصر روشنفکری درآورده بود و در آن جا علم و هنر و فلسفه ادب و و سیاست ،آتن دست به دست هم داده انگیزه ی پیشرفتِ یکدیگر شدند سقراط از فصاحتِ کلامِ آسپاسیا در شگفت بود و انشای خطابه ای را که پریکلس در عزای نخستین شهیدان جنگ پلوپونز ایراد کرد به او نسبت می.داد آسپاسیا ملکه ی بی تاج و تخت آتن شد، رسمهای نو برقرار ساخت و برای زنان آتن نمونه ی مؤثر آزادی فکر و روح شد.
محافظه کاران از وضعی که پیش آمده بود، در شگفت ماندند آن را سپس در جهت منافع و مقاصد خویش قرار دادند و پریکلس را بدان متهم ساختند که مثلاً در آیگینا و ،ساموس یونانیان را با یونانیان به جنگ انداخته و خزانه ی کشور را به هدر داده و سرانجام آزادی بیانی را که در عصر او پیدا شده بود مورد سوء استفاده قرار دادند و به وی تهمت زدند که خانه ی خود را محل فسق و فجور ساخته و با همسر خویش روابط نامشروع دارد؛ چون جرأت نداشتند که هیچ یک از این اتهامات را آشکارا در محاکم مطرح ،کنند دوستان وی را مورد حمله قرار میدادند تا غیر مستقیم بر وی تاخته باشند فیدیاس را به اتهام اختلاس مقداری از طلایی که برای تهیه ی تندیس آتنه در اختیارش بوده است، به دادگاه کشیدند و ظاهراً توانستند او را محکوم کنند؛ به آناکساگوراس تهمت بی دینی زدند و پریکلس مصلحت در آن دید که فیلسوف [آناکساگوراس] به خارج از وطن بگریزد در مورد آسپاسیا نیز همین گونه رفتار کردند و او را، به جرم بی عفتی و اهانت به خدایان ،یونان تحت تعقیب قرار دادند. شعرای کمدی نویس بی رحمانه به هجو او پرداختند و او را دیانیرایی (زن هرکولس که جامهای زهرآلود به شوهر خویش هدیه کرد و بدین وسیله او را کشت خواندند که پریکلس را به تباهی کشیده و به صراحت بدکاره اش .نامیدند یکی از این ،شاعران که هر میپوس نام داشت و خود شاعری فرومایه بود آسپاسیا را دلاله ی پریکلس میدانست و او را متهم می ساخت که زنان آزاد را برای عیاشی وی میبرد. در محاکمه ی آسپاسیا که در حضور هیئتی مشتمل بر هزار و پانصد داور تشکیل یافته بود، پریکلس در دفاعِ وی سخن گفت و همه ی فصاحت و بلاغت خویش را تا حد ،گریستن به کار برد و دعوی خاتمه یافت از آن تاریخ (432) پیش از میلاد به بعد تسلط پریکلس بر مردم آتن رو به کاهش نهاد و سه سال بعد هنگامی که مرگ او فرا رسید وی مردی در هم شکسته بود»
سی و یکم خرداد نود و یک
جلال تهرانی
برای مسابقات کاوه