تلخ غروب؛ جلال تهرانی
مارس 16, 2024دیگران؛ جلال تهرانی
مارس 16, 2024اگر بخواهیم نمونه ی نه چندان مشابه آن را معرفی کنیم مرگ پیله ور ارتور میلر است که برای ویلی لومان خیال پرور آرمان طلب ذهنیت گرا در هنگام رویاپردازی دیوارها و درها معنای خود را از دست میدهند، چنان که ما در ذهن خود هنگام عبور از مکانی به مکان دیگر دیوارها و درها را نادیده میگیریم این امر میتوانست در اجرای لیلا به واسطه ی میزانس منطبق بر ساختار اثر و بالطبع با شکلی سیال و مرزشکن به اثر بیشتر یاری برساند. اما فضایی محدود ، حرکات محدود و قالبی، ترکیب بندی آشنا و تکراری با توجه به این که متن اثری آشنایی زداست در تناقض با مضمون قرار گرفته است. از دیگر موارد، تناقض جنس بازی دو بازیگر است که در نزد جواد هاشمی همواره به واقعیت بیرون و شرایط طبیعی نزدیکتر است و در نزد سپیده نظری پور، هرچه دورتر از طبیعت رفتاری نمایان میشود و اتفاقا به نظر من طبیعی بودن رفتار سید جواد، او را ملموس تر و پذیرفتنی تر نشان میدهد
نکته ی دیگر به اعتقاد من اشکالی ست که در متن و اجرا هر دو دیده میشود. این درست که در تجربه ی ناشناخته ها، دست زدن به خطر و آزمون لحظه های نو زیبا و قابل تقدیر است اما فراموش نکنیم که بسیاری از قواعد صحنه بنا به ماهیت خود شکستنی نیست ، چرا که محو شدن آنها رسانه ی تئاتر را به رسانه ای دیگر بدل میکند.
به نظر می رسد شرایط تئاتر در برخورد صداهای مختلف در یک مجموعه حاصل میشود. بنابراین اساسا هنری چند صدایی ست و برآیند تناقض های حاکم بر این صداها در «لیلا» همه به یک شکل سخن میگویند. حتا حضور متناقض خاطره ی خانم جون هم در این مسئله رخنه وارد نمی کند. به عبرات دیگر شرایط دیالوگ پدید نمی آید. این گفتاری تک است که حضور مسلط دارد و تنها برای بروز و تجلی، محمل های مختلفی چون یحیا و لیلا پیدا میکند
این مسئله میتوانست در اجرا به صورت تقابل دیالکتیکی زمان واقعی و زمان ذهنی و نیز مکان واقعی و مکان ذهنی به گونه ای جبران شود. یعنی به گمان من «لیلا» از جمله آثاری است که میتواند در صحنه و به عبارت بهتر خارج از دیالوگ کلامی و تنها در تقابل و تناقض رفتارها و فضاها جامه ی تئاتری پوشیده، جوهره ی تئاتری اش هویدا شود. یعنی در نمایشهایی چون «لیلا»، این کلام نیست که تقابلها را عیان میکند که اتفاقا به عکس آن را پنهان میکند بلکه در تناقص فضاها و دیالکتیک رفتارها حتی در نزد یک نفر مثلا در این نمایش دوگانگی زمان و مکان نزد هر یک از شخصیتها جوهره ی درام را متجلی میکند.
اگر اجرای لیلا» اتفاقی شگرف هم در تئاتر ایران نباشد باز به عنوان حرکتی جست و جوگرانه برای اجراکنندگان آن قابل تحسین است. کاش این کاوشها و جست و جوها آگاهانه تر و برآمده از مطالعه ای بیشتر در ساختار جامعه و ذهن انسان ایرانی باشد نقد خودمانی به بهانه ی اجرای مسئله ای نیست علاوه بر نقد خرده گیری و نکوهش هم آمده اما نقد خودمان همان تمیز خوب و بد و آشکار کردن حسن و عیب Critique در معنی است. حالا چرا در اذهان انتقاد با خرده گیری مترادف شده کارها هیچ حسنی نداشته لا بدانه از هنر اگر بگوییم، آنجا که بی نقص است زیباست زیبایی ست شاید هرچه هست با یک به ایا آهی حتی که از ته دل باشد نقدش میکنیم و تمام بیش از این هم لازم ندارد. میگوییم زیباست دیگر زیبایی غایت هنر است. از هر طرف نگاه کنی زیباست و برای درک زیبایی ست که با کلمات دورش میزنی اه عالی ، وه ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود اما در حین دوری که میزنی اگر به خطایی برسی جمله آغاز میشود. انگار که میوه ی ممنوعه را خورده اند پس نقد همان تمیز خوب و بد است، منتها خویش موجز است که اگر نباشد لفاظی می شود
أما ببخشید این نقد مسئله ای نیست منیژه محامدی نیست. او با سابقه است شیوه ی خودش را دارد و کار خودش را میکند و موفق باشد. ما هم حرف خودمان را میزنیم درباره ی این نوع تئاتر و «مسئله ای نیست را بهانه میکنیم و این چیزی نیست که محامدی یا هر کارگردان دیگری الزاما به آن فکر کرده باشد یا بپذیرد. ما چه میدانیم فقط این نوع تئاتر را دور می زنیم و هر کجا منظری مناسب برای توجیهش یافتیم چند خطی می ایستیم و همین
مسئله ای نیست سومین کاری که این اواخر از محامدی دیده ایم نوشته ی دیوید آیوز در تریای تئاتر شهر اجرا» می شود. مردی، طبق معمول برای آن که به تئاتر هم ربطی داشته باشد نیمه سیاه و نیمه سفید است زنگ به دست وارد میشود و کناری می ایستد با هر زنگ او زن و مردی که صندلی هایشان را به دست دارند کنار میزی میروند و حرف هایی می زنند و با زنگ بعدی میز دیگر و حرفهایی و این کار پنجاه و هفت بار تکرار میشود و بیست دقیقه کلا دیوید آیوز با تکرار کلمه، مفهوم آن را لوث میکند. مکان، فضا، کتاب نویسنده فلسفه سیاست و خلاصه هر چه از دم قلمش بگذرد هجو میکند. در پایان هم آدم هایش بازی را به الکی خوشی میبازند. تصمیم میگیرند به سینما بروند ازدواج کنند و سه تا بچه داشته باشند که نام دانشگاه های آمریکا رویشان باشد که همه ی اینها جریان تئاتر بعد از مدرن است. آنچه آیوز میکند پاسخی هنجار و درست به ناهنجاری اطرافش است. اطراف خودش اما محامدی چه میکند؟ این که ما تئاتر کار میکنیم خیلی خوب است و این که پشت سر هم کار میکنیم خیلی خوب تر اما چه کار میکنیم ؟ چنانچه یک نمایشنامه ی خوب غربی را در غرب اجرا میکنی کافی ست خوب اجرا کنی
ولی وقتی همان را به اینجا میآوری آیا کافیست سوغاتی باشد که اینجا فقط زرورقش را باز کنی حتی با این فرض که در راه از دستت هم نیفتاده باشد؟
از انواع تئاتر یکی هم تئاتر دیگر است اگرچه نظری هم هست که تئاتر همان دیگر است و جای بسی تشکر و قدردانی هم دارد این که کارگردانی سلیقه اش و کارش این باشد که به ما بگوید تئاتر در غرب یا شرق مثلا چه میگوید و چگونه بسیار امید که بتواند ولی این تحفه ی لوکس متفر عن ان هم در تریای تئاتر شهر به کجای تئاتر ما بند است؟
دیوید آیوز و مخاطبش داخل جریانی هستند که آن را می فهمند ، حس میکنند زیرا با آن درگیرند. آنها به تناسب شرایطشان تئاتر را تجربه کرده اند تا به امروز تئاتر آنها تا جایی از تاریخشان به مفاهیم ازلی و ابدی می پردازد. تئاتر آن دوره نگران عشق و خشم و مکر و نیرنگ و اینهاست اما بعد از انقلاب صنعتی که همه چیز به ظاهر متوازن است و رو به پیشرفت، تئاتر ، ماوای اشخاصی است که این توازن را به هم میزنند. تئاتر آن دوره نگران آینده است و چه تکانی میخورد اوایل قرن بیستم که می فهمد نگرانی اش بی مورد نبوده و آشفته میشود. تئاتر مدرن همان مکانیزم دفاعی انسان قرن بیستم است. اضطراب ، جنگ ، حماقت انتظار ، تنهایی ارتباط … اینها که تا مغز استخوانشان حس میشود دلمشغولی تئاترشان هم هست به بعد از مدرن هم که میرسیم انسان آشفته میل به تعادل دارد، منتها این بار به الکی خوشی می انجامد، تئاتر ، اشفتگی را به اوج می رساند و به استعانت از رمانس و فانتزی تاریخ و شرقی بازی حتی تعادل ثانوی برقرار میکند. خلسه ای شاید. و حالا ما چه میکنیم؟ اگر میخواهیم مخاطبمان را آموخته کنیم باید معلوم کنیم به چه آن آشفتگی که مال ما نیست. بحران ما از جنس دیگری ست. وقتی آنها تئاتر را دوباره شروع کردند ما به حد بخور و نمیری مصرف میکردیم وقتی آنها صنعتی میشدند، ما کمی بیشتر مصرف میکردیم آنها که تکان خوردند ما تکان تکان هم نخوردیم و در بحران مدرنیزم شان دیگر مصرف کننده شده بودیم درست پس حالا که این طور شد یک نتیجه گیری منطقی تئاترشان را هم خودمان مصرف کنیم! كه في نفسه كار بدی هم
نیست اما درست پس لازم است بیشتر دورش بزنیم… شناخت وه همان شناختی که مقارن با نضج دوباره ی تئاتر – ابزار کارآمدی شد برای چند صد سال اشراف و سلطه بر خود ما سلطه بر خود ما سلطه اش که امروزه بی معنی ست. ولی برای اشراف دقیق و جزیی بر آنچه می گذرد از تئاتر مناسب تر نمیشناسیم و مناسب تر از محامدی با سابقه ی تحصیل و تدریس و تجربه ای که در آنجا داشته و دارد هنوز اطلاعات او درباره ی تئاتر آنجا به روز است و این کم اعتباری نیست و روز از نو می توانست از این باب تجربه ی خوبی باشد. روز از نو تلفیق دو متن از داریوفو بود. نقد زن در جامعه ی غرب عمده ی سوء استفاده ای که آنجا از زن میشود چیست؟… همین منظر داریوفو در این اثر است. حالا چگونه میتوان آن را در تالار کوچک تئاتر شهر خودمان اجرا کرد؟! به دو روش یا آن را بعد از گوارش ذهن خودمان تبدیل به اثری خودمانی کنیم؛ پس قبل از همه باید منظر را عوض کنیم که دیگر از داریوفو چیزی نمی ماند؛ و خوب است که محامدی چنین نکرده یا آن که حذف و تعدیل کنیم و آن قدر که دیگر از داریوفو چیزی نماند و این کاریست که محامدی کرده و ما به جای زنی که قرار است وسیله ی تبلیغ انواع مواد شوینده و نرم کننده و از این دست باشد و مدام از دل عواطف شخصی و انسانی اش به تظاهرات غلیظ تبلیغی بپرد، یک بانوی روانپریش پرپرش میبینیم و نمیدانیم چرا؟ اما راه سومی هم هست پیشنهاد؛ همان حذف داريوفو انتخاب متنی که بشود در تالار کوچک تئاتر شهر خودمان اجرایش کرد باز هم دور بزنیم… اصلا برای ما بشر مهم است. هنرمند طبعه ی عالم است و به کشور خاصی تعلق ندارد. انسان مهم است و دردهای انسانی وجه اشتراک بسیار دارند. از تئاتر انسانی تر هم که نداریم و از این دلیلی محکم تر برای آن که قید و بند فرهنگی خاص – مثلا فرهنگ خودمان را برداریم و تئاتر کار کنیم
خیلی ها به حق کشف را معنی تئاتر میدانند و چه تجربه ی شیرینیست دادگاهی که تماشاچی اش هیئت منصفه ای باشد منتخب و نه در باطن و مضمون که متهم را قضاوت کند کشفی سرراست تر از این در تئاتر ندیده ام. البته با آن کشف فرق هایی دارد. امتار دادگاه نورنبرگ در جای خود تجربه ی جالبی ست. آیا در یک جنایت همه مقصرند؟ آیا انسان در هر کجای زمان و مکان که باشد متهم را تبرئه میکند؟ یا نه؟
دادگاهی میبینی که از همان اول می فهمی مال تو نیست و آدمهایی که خیلی سعی میکنند اینجایی نباشند. این ماجرا در اجرای متن های غربی از وقتی یادم هست بوده مثلا همین که سعی میکنیم فارسی را خارجی صحبت کنیم یا برعکس) دادستان از همان اول بیگانه ی مغرضی ست که برای چپاول آمده و در این باره رییس دادگاه هم در رستوران توضیح میدهد. از سکوت متهمی که غیر از آن خطابه ی نهایی و احساساتی باقی نمایش را پشت به تو نشسته دچار احترام و همدردی میشوی به تصویر صفحه مراجعه شود نه با آن آدمها موانستی داری نه اشتراکی نه پیشینیه شان را فهمیده ای نه شرایط را حس کرده ای و نه قربانی آنگونه فاشیزم بوده ای بهترین حرفهای نمایش را هم که آن آقای محترم متهم میزند. آن هم در پایان اگر خطابه ی پایانی را دادستان ایراد میکرد چه؟ و آن جهان وطنی هم که فقط تو را از معرکه پرت کرده بیشتر … بخشیدیم برود خوش باشد. بی حواس، شریک جرم شدی با آن قصاب ! دادگاه نورنبرگ هم که تنها به قاضی رفته خوشحال باز می گردد
مسلما کارگردان اینگونه به کارش نگاه نکرده و چنین قصدی هم نداشته اما این نگاه به این نوع تئاتر یک ضرورت است. حواسمان هم هست اگر کارگردانی این را تجربه کند چیزی داریم که ملاک صحبت مان بشود و کار از نظریه پردازی بگذرد و همین به تنهایی کم اعتباری نیست برای آنچه محامدی میکند و خیلی هم ممنون نگاه مستقیم به انسان، فارغ از قیدوبند جغرافیایی همیشه حرف درستی بوده اما هیچ کس مرزها را برنمی دارد که خود را نفی کند. اگر دنیایی هست تو مرکز آنی و تئاتر امروز باید تئاتر انسانی باشد که در استانه ی قرن بیست و یک از اینجا دنیا را میبیند نه کسی که فراموش کند کجاست و خود را در تریایی در آمریکا ببیند مثلا یا دادگاهی در جای دیگر دور که بزنیم به آموزش میرسیم و «مسئله ای نیست از این دید مسئله ای است اگرچه همان حذف و تعدیل به این کار هم لطمه زده و این بار هم دچار مخاطبی مبهوت است که چشم میگرداند اما تئاترمان را از بعدی آموخته میکند و در نوع خود تجربه ای ست. ضرباهنگ آثار محامدی او را از دیگران متمایز میکند. نبض تند کارهایش روح زمانه را دارد. خصوصا در این کار گذشت زمان را حس نمیکنی و پلک نمیزنی و از این که زود تمام میشود خوشحال نمیشوی محامدی حرفه ای است، پرکار است و با تئاتر خودمانی است. اگرچه تئاترش هنوز خودمانی نشده
ماهنامه صحنه؛ زمستان ۱۳۷۷
جلال تهرانی