اسطوره داوری؛ جلال تهرانی
مارس 16, 2024یک قرارداد با ۵۰ صفحه طلاکوب روی جلد؛ جلال تهرانی
مارس 16, 2024از مریم حاتمی چه بگویم مریم شعر بود. او را دو بار دیده ام شاید یادم نمیماند دیگر شادیم از این پیری زودرس که گریبان همه ما را گرفته است که اگر تصادف هم نکنیم کودکی را بی واسطه ای با پیری پیوند می زنیم و خلاص دوبارش یادم هست؛ یک بار در جمع و یک بار تنها بار اول در کافه ای که حرف میزدیم و چیزی از آن حرف ها یادم نیست. شاید از شعر و شاعری بوده است. بعد او را به بیمارستانی رساندیم که خواهرش در آن بستری بود و شاید ام اس داشت. بیماری بدی بود هر چه بود. مریم خسته بود و ما غمگین شده بودیم برای خواهری که نمی شناختیمش مریم خسته بود و خستگی انگار بخشی از او بود که به آن عادت داشت و آن را پنهان می کرد. شکایتی در رفتارش نبود نک و نال دخترانه نداشت. یا پسرانه یا روشنفکرانه چه میدانم متین و موقر بود. ظریف و شکستنی نگاهش بی توقع بود و به وقت گفت و شنود در چشم هایت نگاه میکرد و سرش به اطراف نمی چرخید. از معدود آدمهای این روزگار که وقتی با تو نشسته شلنگ هایش را برای هورت کشیدن ته مانده انرژی ات به کار نمی اندازد و از معدودتر آدمهایی که حضورش آرامبخش بود. آرام بود و با لبخند با تناقضی آشکار میان لبخندش و غمی که در عمق نگاهش پنهان کرده بود اینها چیزهایی است که یادم هست. دستانش را یادم هست که روی میز نمی گذاشت. پشت میز و لابد روی پاهایش جمع بود کمی آرایش داشت که برای جلب توجه نبود حس زنان میانسالی را داشت که برای حفظ روحیه و ملاحظه روحیه دیگران گونه های خود را کمی رنگ می کنند و لبانشان را کمی پررنگ چایی میخورد بدون قند. روزی چند بار نمیدانم انسولین میزد.
این را از دوست مشترکمان عالیه عطایی شنیدم مریم کلامی از خودش حرف نزد و نه از خاطراتش شاید هم حرف مردم را میزدیم که او نیز با ته مانده انرژی اش طوری مشارکت میکرد که انگار این حرف ها مهم است در مقابل آن همه گرفتاری ای که او داشت و غمی که در ته نگاهش حبس کرده بود. میگویم شاید هربار با آینه تنها میشد نگاهش این اندوه مزمن را تا انتهای آینه میراند و میگویم اگر در این عبارت کمی شعر هست او در من سروده است. مریم توان این کار را داشت. او به سکوت میان رابطه اشراف داشت. و در آن چند ساعت لحظاتی را شعر کرده بود که در یاد من مانده است. چند سالی گذشت. در همان سالها تنها کتاب شعرش را عالیه برایم آورد؛ کتابی که تا همین امروز روی میز کار پدرم هست و یکی از کتابهای بالینی او شده است. او را پدر پادشاه صدا میکنیم و کماکان در خانه حکمران است. و هر روز صبح که بیدار می شود اگر بی حال و کسل باشد، دو سه غزل از آن کتاب میخواند و همان روزهای اول گفت که چند جلد از این کتاب را برایش تهیه کنیم تا به جوانان فامیل هدیه کند که پیدا نکردیم و تنها خود مریم یک نسخه دیگر امضا کرد و فرستاد و به حکم پدر بود که یک نسخه را برای بهروز یاسمی فرستادیم با این خیال که شعر مریم همان قدر که صمیمی است، گمنام هم هست.
وح و خوب است شاعران صاحب نام او را بشناسند. دکتر یاسمی هم مثل بسیاری از دیگران به شعر پسر عمو که رسید او را شناخت و تاییدش کرد و گفت او گمنام نیست و پدر شاد شد و حالا میان خانواده ما قراری است؛ که خبر مرگ شاعر را به پدر پادشاه ندهیم. اشک های گل آلود یک الهه که همه اینها البته تراژدی ما نیست تعزیه است. سوگواری است. تراژدی وقتی رخ میدهد که آگاهی رخ دهد. و من در تئاترهایم برای این لحظات یک سکوت طولانی مینویسم
تراژدی ما در ملاقات دوم شکل گرفت به اوج رسید و در سراشیب پایان بندی گم شد چهار ماه پیش بود شاید بیشتر یا کمتر نمیدانم هنوز کارشناسی ارشدش را تمام نکرده بود. چیزی مثل امور بین الملل میخواند. نمیدانم مدرکش را گرفت یا نه تلفنی خودش را معرفی کرد و بدیهی است که شناختم میخواست قرار کوتاهی بگذارد برای چند روز بعد و میخواست برنامه های من را بداند گفتم من برای فردا هم برنامه از پیش معلوم ندارم هر روز که وقت و حوصله داشتی تماس بگیر و اگر من وقت و حوصله داشتم یعنی که تایید محیط برای یک ملاقات کوتاه غروبی بود که آمد. نزدیکی ها وقت دکتر داشت و پیش از آن سری به من زده بود. با گونه هایی که کمی رنگ کرده بود و…. نشستیم به اتفاق سیگار و چایی نمیدانم سیگار میکشید یا نه باید میکشید. یادم نیست. پیشانی اش را یادم هست که صاف بود و حین صحبت چین نمی خورد. کیفش را که کنارش روی کاناپه گذاشته بود. کفش ها از هم دور بود و زانوها به هم نزدیک به وقت صحبت دستهایش از محدوده تنش بیرون نمیزد. معلوم بود که در مصرف انرژی صرفه جویی میکند کمتر از یک ساعت وقت داشت و تعارف و احوالپرسی را زود تمام کردیم و کم کم به من حالی کرد که دیگر شاعر نیست میخواهد نمایشنامه بنویسد.
و از من راه و چاه میپرسید. از آن مفاهیمی بود که طرح آن فقط از شازده کوچولو بر می آید در زندگی فراوان رفتارهایی غریزی میکنی که همواره یادآوری اش آزارت میدهد. اما گاهی اگر جلوی غریزه ات را بگیری بعدها از خودت قدردانی خواهی کرد من حالا قدردان خودم شده ام که جلوی خنده ام را گرفتم و حرفهایی را که به نوک زبانم رسید، نگفتم شاید هم جدیت او در این تصمیم نگذاشت که با جدیت شازده کوچولو بی شباهت نبود. دارم سعی میکنم با تک جمله هایی که یادم هست فرازهایی را بازسازی کنم که این شازده مهربان در ذهنم به یادگار گذاشته است. خواستم بگویم که اتفاقاً من هم دیگر نمایشنامه نویس نیستم و تو اگر میتوانی راه و چاه شاعری را به من بگو میگفت شعر روزگاری از من عبور کرده و در من نمانده است رفته و گم شده است می گفت حالا که شاعر نیستم به کاری مربوط فکر میکنم که شغل باشد! او که در تمام آن لحظات شاعر بود قریحه اش را انکار میکرد در آنچه تصمیمش بود دخالت نکردم فقط پرسیدم مگر درسی که میخوانی به درد کار نمی خورد گفت ممکن است به درد کار بخورد اما من به درد این کارها نمیخورم میخواهم به روحیاتم مربوط باشد دیگر نپرسیدم همین هم زیادی بود. می دانستم که شاعران علت و معلولی نیستند. دال و مدلولی اند باید بپذیری و بدانی که خودش میداند. گفتم اگر متنی بنویسی خواهم خواند و این البته کاری است که برای همه میکنم و منتی نیست و هم میتوانم با چرم شیر و امجد آشنایت کنم این هم برای من که دوستشان دارم و می دانند کاری ندارد من را هم آنها حمایت کرده اند. اگر هم نمایشنامه ای نوشتی میشود یک کارگردان خوب و با انگیزه برای اجرایش پیدا کرد که این آخری کمی سخت است اما محال نیست. از اینجا کمی خنده وارد گپمان شده بود. حالا می اندیشم که خنداندن مریم ثواب داشت. گفت چیزهایی نوشته ام اما نمیدانم نمایشنامه هست یا نه گفتم با بزرگان مشورت کن اگر سه عضو هیات علمی سه معروف سه پرکار سه عاشق یا سه همیشه در صحنه گفتند نمایشنامه نیست یعنی که خوب نوشته ای یک راه ساده تر هم این است که برای چاپ یا اجرایش اقدام کنی اگر رد کردند یعنی تایید
محیط برای یک نمایشنامه خوب چون سه نفر از همینها بازخوانند. این راه ساده تری است چون اغلب وقت خواندن و دیدن کسی غیر از خودشان را ندارند. اما برای بازخوانی پول می گیرند و ناچارند بخوانندت بعد با احتیاط گفتم از آنجا که تو تئاتری خوبی خواهی شد انگیزه هایت را می دزدند. یادم هست که نگاهش گرد شد گفتم در عوض هر جاده ای را که دزد بزند تا ۴۰ روز امن است باید پوست کلفت باشی و بمانی که می دانم هستی و میمانی و خوب است در کنار این کارها شغلی هم داشته باشی که ربطی به فرهنگ و هنر نداشته باشد. تقریبا همه شما هنرمندهای راستین یا کارمند بانک بوده اید یا کارمند دارایی یا معلم یا مجله و کتاب در می آورده اید.
مگر اینکه بتوانی با رمال شاعر باشی با شاعر رمال با هر دو هیچ کدام با هیچ کدام هر دو گفت خوب است تا دو بیشتر نشمردی والا من گیج میشدم دیگر همه راه و چاه را به او گفته بودم در میان خنده ها تراژدی در اطرافمان شکل گرفته بود و شازده سکوت کرد چشم از نگاهم دردید که میدانم تلخ و گزنده بود و لحظاتی به زمین زیر پایمان خیره ماند. مریم ساده دل و باهوش بود که اگر نبود چرا این همه شاعرانگی را انکار میکرد! چند ثانیه نمیدانم شکوه غمناکی داشت مریم بعد خودش فضا را شکست و کمی به تئوری های عقل معاش و رازهای موفقیت خندیدیم و او را با نهایت احترامی بی رحمی که با خود داشت تا دم پلکان بدرقه کردم شاید با بی رحم تا پلکان تئاتر بدرقه اش کرده باشم و یادم هست لحظاتی را که ایستاده بودم و در منظرم شعری بود که در پیچ و تاب پله ها پیدا و گم میشد و هربار پیدایی دستی تکان میداد که تعبیرش امروز تیره پشتم را لرزاند از عالیه شنیده بودم که مریم همواره به مرگ می اندیشد و فروغ را فراوان دوست دارد. شاید این دو تایید محیط بود برای یک تصادف نابهنگام برای او که تازه قصد ازدواج داشت با مردی از تبار خودش یادم هست که ناصر تقوایی میگفت هرگاه شاعری عشقش را پیدا کند ملتی عشقش را او هم شعرش را پیدا کرده است. و آن غروب از پیچ و تاب پله ها پرسشی عبور کرد؛ که هرگاه شاعری شعرش را گم کند!
مریم همان طور شعر میگفت که حرف میزد که زندگی می کرد. حرفهای روزمره در شعر مریم صلابت می یافت. حالا تاریخ آمدن و رفتنش هم یکی شد آیا سرگذشت مریم با مناسبات نجومی ربطی داشت آیا رمل و اسطرلابی ها می دانند بیست و ششم خرداد روز خنده است یا گریه روز آمدن است یا رفتن آیا شازده هم در چنین روزی آمده است و رفته است آیا تناقضی که مریم میان لبخندش و نگاهش داشت تایید محیط نبود برای چنین آمد و رفتی… ای روزگارا