یادداشت جلال تهرانی بر تئاتر منیژه محامدی
مارس 16, 2024سایه روشن؛ جلال تهرانی
مارس 16, 2024یک بار که از سر کوچه می آمدم خانه ی مهندس که پیش از آن بارها دیده بودمش نگاهم داشت. ایستادم. روی دیوار خانه نقش واره ای بود اول شبیه نقشهایی بود که در ابرهای آسمان میبینی یا بر موزاییک های یک مستراح عمومی بعد واقعی تر شد. کمی که گذشت مطمئن بودم دو چشم شفاف در دیوار هست که به من دوخته شده. جابه جا شدم چشم ها به سویم چرخید عقب عقب رفتم و دیدم که نگاهم میکند دور و نزدیک شدم. نگاهم می کرد. عابرین با تعجب براندازم کردند سینه ام را صاف کردم بی تفاوت به دیوار تکیه دادم کمی دورتر از چشم هایش نصفه ی سیگار را از توی قوطی کبریت در آوردم و روشن کردم نان سنگک خریده بودم برای شام مادرم در خانه منتظرم بود دیوار همسایه چشم داشت.
روزم را مرور کردم چیز تازه ای در آن نبود دیداری تصادفی ضربه ای هیچ لاابالی بودم و ولگرد ولی نشته باز نبودم. آن روز هم فقط سیگار کشیده بودم مثل هر روز منگ نبودم به بهانه ی بستن بند کفش ها نشستم. نان تا شده را بین ران و شکم نگه داشتم سرم را بی قید به سوی چشمهای دیوار چرخاندم نگاهم میکرد. کمی پایین تر از چشم ها دهانی بود لبهایی کلفت و نرم و رهگذران براندازم کردند ناگهان دیوار لب گشود که مردم دو دسته اند. پایم بی اختیار گریخت و به کون افتادم مات دیوار حرف زده بود مردم دو دسته اند اهل حیرت دیگران اهل حیرت از آن چه میبینند در حیرتاند و از آن چه نمیبینند در باور برای دیگران آن چه میبینند نظر است. آن چه نمی بینند نظر است.
به ساکنین خانه ی همسایه فکر کردم مهندس و زنش که همیشه حامله بود بی بچه ای صافکار بدقول و بیوه ای که در پارکینگ خانه کار میکرد و تنها بود و هر مشتری که برای دعوا میآمد او یک جایی قایم میشد. دختری که دانشجو بود و مالی نبود و یک رنو داشت خانه ای دو طبقه و نیمه جنوبی بدون زیرزمین خانه ی مهندس نان سنگک روی شکمم عرق کرده بود مادرم سرش را از در حیاط بیرون آورده بود و از دور نگاهم میکرد.
شش سال گذشت مهندس بالاخره بچه دار شد و پولدار شد از محله ی ما رفت دختر دانشجو پزشک شد و با یک شاهزاده ی افغان ازدواج کرد و سر از انگلستان درآورد صافکار بیوه زن گرفت سر یکی از بدقولی هایش گیر مشتری افتاد و کار بالا گرفت رفت زندان زنش هم فاحشه شد با بود نمیدانم رفت خانه متروکه شد. من معتاد شده
بودم حشیش هنوز هم خیلیها حشیش را اعتیاد نمیدانند دیوار میگفت مردم دو دسته اند. اهل بخیه دیگران اهل بخیه فرق میگذارند بین اعتیاد با اعتیاد برای دیگران اعتیاد همان اعتیاد است. جور دیگری ندارد.
گرفتار بودم هشت سال از بلوغم میگذشت و باکره بودم سینه ام پر بود از چیزی که نمی دانستم چیست. سینه ام پر میشد تا گلو حشیش سینه ام را خالی میکرد گلویم متورم میماند شبها که کوچه خلوت بود می نشستم و پشت به دیوار میدادم سیگار بار میزدم یک بار پلیس بازداشتم کرد به جرم مزاحمت برای اهل خانه ی مهندس یک بار با مهندس گلاویز شدم یک بار هم زن مهندس ویار کرده بود و او را نیمه شب بی چیزی فرستاده بود و خودش میخواست لای در منتظر مردش باشد بی خبر که من به دیوار خانه اش تکیه داده ام من در آن سایه روشن تکانی خوردم و زن جیغ کشید از حال رفت هر سه بار دختر دانشجو واسطه شد. یک بار وثیقه گذاشت و خودش هم از مهندس رضایت گرفت بار دوم حرفهای خوب زد و مهندس کم آورد بار سوم طبابت کرد و زن مهندس را به هوش آورد. من هم به قدری که میشد تلافی کردم اول هر بهار کولرش را شستم اول هر پاییز بخاری اش را نصب کردم گاهی برایش خرید کردم گاهی رنویش را هل دادم یک بار هم صافکار بدقلق را که مزاحمش شده بود زدم اهالی هم حرف در آوردند. من مرد بودم و دختر دانشجو زن بود این را از حرف مردم فهمیدم نه این که نمی دانستم اهمیتش را نمیفهمیدم دیوار میگفت مردم دو دسته اند اهل حرف دیگران اهل حرف داوری میکنند چون حسودند حسودند چون داوری میشوند و این دوری ست که میزنند و چون دور می زنند. مانده اند. دیگران نیستند. چون دور نزده اند صاف رفته اند. شبی که دختر دانشجو به انگلستان رفت زودتر از همیشه دیوار را ترک کردم و خودم را به مستراح رساندم برای اولین بار سرفه کردم گلویم خالی نشد باز سرفه کردم و …. باز کم کم خون دیدم توی مستراح خوابم برد مادرم وقت نماز بیدارم کرد روز که شد کباب چنجه خرید، زیر چشمی دید که بلعیدم یواشکی گریه کرد سینه ام پر شد. خوابیدم
شهر ما فاحشه خانه نداشت دیوار میگفت مردم دو دسته اند اهل فاحشه خانه دیگران اهل فاحشه خانه یا با فاحشه خانه مخالفند یا با فاحشه خانه موافقند برای دیگران فاحشه خانه مکانیست مثل سایر اماکن داروخانه کتابخانه رستوران سینما.
داروخانه را نفهمیدم ولی کتاب خوانی را شروع کردم وسعم به رستوران نمی رسید ولی مادرم از سینما حمایت میکرد هفته ای یک بار پول یک بلیط سینما دو بلیط اتوبوس یک ساندویچ با یک نوشابه را برایم جور می کرد. فیلم های زیادی نبود فیلم ها دو دسته بود یا خارجی بود و تکه پاره با داخلی بود و توقیف نشده یعنی که مالی نبود. فیلمهایی را که میدیدم برای دیوار تعریف میکردم هیچ نظری در باره ی فیلمها نداشت. سکوت می کرد. بعد حرفی میزد در باره ی مردم من در فیلمها و کتابها رد دیگران را میگرفتم هر بار صحبت را به دیگران می کشیدم رویای دیدن یکی از دیگران مرا با سواد کرده بود میخواندم و میدیدم و با دیوار در میان می گذاشتم. دیوار سکوت میکرد و بعد در باره ی مردم میگفت اثری از دیگران نبود همه اهل یک چیزی بودند. دیوار گفته بود که دیگران چون دور نمیزنند رفته اند آرزو میکردم دنیا گرد میبود تا یکی از دیگرانی که رفته برگردد و می دانستم این تناقض است. کودکانه به محال چنگ میزدم دیگران ماه شده بود و من پلنگی که از کوه بالا می رود تا ماه را بگیرد دیگران ناممکن بود. آنچه ممکنش مینمود صلابت دیوار بود دیوار خانه ای متروکه دیواری که چون نزدیکم بود پیر شدنش عجیب نبود شکاف روی لبها نمی که از پی خانه تا زیر ابروها رسیده بود و چشم هایش را مرطوب کرده بود و حمله ی مداوم سرفه ها به حرفهاش دیوار هم میمرد شبی که این را فهمیدم
سهم یک روزم را در یک سیگار بار زدم و مثل گرگ گرسنه بلعیدمش دیوار گفت مردم دو دسته اند. اهل حقیقت دیگران برای اهل حقیقت مرگ پایان حقیقت است یا شروع حقیقت است یا انتقال از حقیقتی به حقیقتی برای دیگران مرگ واقعیت است. من …. در انهدام بودم.
کتابها تکراری میشدند. تئوریها بوی نا میگرفت مادرم هنوز پول هفتگی سینما را جور می کرد. می دانست خرج اعتیادم میشود. مادرم در حیاط خانه از گیاهان عرق میگرفت او عرق میفروخت و من پول عرق را دود میکردم و این دوری بود که میزدیم و چون دور میزدیم بودیم دیگران رفته بودند و این واقعیت زندگی من بود. واقعیت را به دیوار گفتم راه حل میخواستم دیوار گفت مردم دو دسته اند اهل دوا دیگران اهل دوا برای هر دردی دنبال نسخه اند. برای دیگران درد حالت است. ناله کردم که من اهل دوام امروز میدانم که من را با تشدید گفتم. دیوار گفت مردم دو دسته اند اهل خود دیگران اهل خود در حاشیه اند و خود را مرکز عالم میپندارند. دیگران مرکز عالم اند چون در حاشیه اند عصبی شده بودم و میلرزیدم چنان مشتی به شانه ی دیوار کوبیدم که هنوز هم این انگشت هام خوب کار نمیکنند. گفتم نسخه میخواهم بعد نعره ای کشیدم و دست چلاقم را زیر بغل گرفتم و رهگذران قدم هاشان را تند کردند دیوار گفت مردم دو دسته اند. اهل اعصاب دیگران اهل اعصاب یا عصبی اند. یا آرام اند. برای دیگران اعصاب عضوی است برای رساندن اخبار از جایی به جایی شوکه شدم کبریتی روشن کردم و در تاریکی شب دیوار را وارسی کردم به کنار چشم ها دقت کردم بعد در امتداد دیوار راه افتادم شیارها را بررسی کردم. گوشه ها کنج ها …. دیوار گوش نداشت دیوار کر بود حرفهای همه ی آن سالهای من را نشنیده بود. او فقط حالات مرا دیده بود مرا حدس زده بود گذشته را مرور کردم بارها تکراری گفته بود بارها بی ربط با موضوع گفته بود. بارها رابطه را من خودم بافته بودم بی ربطی را به حساب نفهمی ام گذاشته بودم یا رندی اش گاهی پذیرفته بودم که او بلند بلند فکر میکند که به من درس میدهد چون مرا برگزیده است دیوار فقط گفته بود. نشنیده بود. نتیجه ای که از این کشف گرفتم نه خوب بود نه بد هم خوب بود هم بد خوب بود چون فهمیده بودم. بد بود چون …. تنها شدم.
بی پناهی تا مغز استخوانم را لرزاند دیوار عقیده ام را از من گرفته بود و جایش مقداری گزاره به من داده بود. تا آن شب مطمئن بودم مردم دو دسته اند. اهل وظیفه دیگران اهل وظیفه در لذت اند چون مسئولیت اعمالشان با کسی یا چیزی ست که به آن عقیده دارند با لذت قربانی میشوند با لذت قربانی میکنند از ایثار تا کشتار را محقاند به حكم وظیفه دیگران مسئول اند. من نه اهل وظیفه بودم نه دیگران اعتمادم به دیوار شد و حشت از دیوار دیوار گفته بود مردم دو دسته اند. اهل اعتماد دیگران اهل اعتماد وابسته اند از روی اعتماد یا وابسته اند از روی بی اعتمادی دیگران به خود اتکا میکنند. اهل اعتماد منتظرند دیگران آماده اند. من آماده نبودم. آرزو کردم کاش نمی فهمیدم دست کم نمیدیدم که دیوار کر است. دیوار گفته بود مردم دو دسته اند. اهل آرزو دیگران اهل آرزو میخواهند چون ناراضی اند نمیخواهند چون قهرند دیگران خواسته میشوند. من نه راضی بودم نه خواستنی و تنها آرزویم که دیگران بود به زمین گرم خورده بود آن شب سینه ام خالی بود گلویم خالی بود. سبک بودم با این حال صدای پایم مادرم را بیدار کرد خواب آلود نگاهم کرد تا بر لبه ی حوض نشستم گفت گریه کن گریه کردم. گل گاوزبان دم کرد داغ سر کشیدم گفت وحشت بود گذشت گفتم وحشت از چی؟ نگاهم کرد. مادرم نمی دانست. مادرم فقیر بود. مادرم زمستان همان سال پیش از آن که بتوانم از ثروت بادآورده ام سرشارش کنم، مرد.
از فردای آن شب وحشت از دیوار فاصله گرفتم و با اهل محل آشنایی با رهگذران لبخند میزدیم و گاهی حرفهایی مادرم ماههای آخرش را با خیال خوشتری طی کرد تنها رضایت مادرم کافی بود تا هر بار راهم را کج کنم از سوی دیگر کوچه رفت و آمد کنم دیوار هم انگار …. نه انگار نگاهم میکرد بی حالتی گاهی در حین عبور میشنیدمش گزاره هاش یکی از هزار گاهی فریادش را از پشت سر میشنیدم مردم دو دسته اند. … اهل قرارا ….. دیگران …. اهل فرار یا در گریزند یا در حمله … دور میشوند …. یا نزدیک …. دیگران ثابت اند …. دور بشوی دورند! ….. نزدیک بشوی نزدیک اندا …. دیگران خود خواه ترند و مثل نقشهای شیطان صفت فیلم های ضعیف قاه قاه میخندید. اما هر چه می گذشت دیوار هم ساکت تر میشد. انگار که حوصله نداشته باشد. شاید هم چون پیر میشد. شش سال دیگر گذشت.
با یک شاهزاده ی افغان ازدواج کردم دختر دانشجو شد زن برادر زنم دختر دانشجو مرا به خواهر شوهرش پیشنهاد کرد. او هم پذیرفت به شرط آن که اعتیادم را ترک کنم ترک کردم گذرنامه گرفتم دعوت نامه ای از انگلستان رسید. یک ماه بعد بنز سیاه و ماتی با پلاک تشریفات بالای کوچه منتظرم بود چمدانم را بسته بودم بازش کردم. چیزی در آن نبود باز بستمش نگاهش کردم راننده از توی حیاط میگفت به پرواز نمی رسید قربان به من میگفت قربان مرد خوش لباس و آراسته ای به من میگفت قربان خودم را میدیدم که خوشم آمده است و گفته ی دیوار یادم می آمد. مردم دو دسته اند اهل تملق دیگران اهل تعلق تعلق میگویند یا میشنوند. برای دیگران چیزی در خور تملق نیست دیگران کرند قاب عکس مادرم را برداشتم و چمدان را توی درگاه جا گذاشتم. خانه از من خالی میشد هنوز بوی عرقهای خانگی از دیوارهاش به مشام میرسید خانه ی مادرم مترو که میشد. در حیاط را بستم بی کلیدی
بنز و راننده را سر کوچه دیدم و دست تکان دادم راننده نمیتوانست با ماشین توی کوچه بیاید. خاک و خل راه را بسته بود. خانه ی مهندس را میکوبیدند. خاک زیادی بر چهره ی دیوار نشسته بود کارگرها از بالا به طبقه ی دوم خانه ی مهندس رسیده بودند و با پنک پنجره هاش را میکندند دیوار هنوز سرپا بود با سرعتی که خرابکاری پیش می رفت تا ساعتی دیوار هم میریخت شش سال از نگاهش گریخته بودم حالا هم از راننده ی قربان گو که به ساعتش اشاره میکرد ممنون بودم که مرا زود میبرد ولی ایستادم فوت عمیقی به دیوار کردم و راننده را دیدم که حیران نگاهم میکند و رهگذران …. باز کمی گرد و خاک از چهره ی دیوار رفت چشم راستش تراخم گرفته بود و سیاهی اش مات شده بود ضربه های مداوم پتک لرزه های خفیفی در نگاهش می انداخت کمی جابه جا شدم چشم سالمش تعقیبم کرد نمرده بود میخواستم یکی از گفته های تکراری اش را برای آخرین بار بشنوم به یادگار مهم نبود کدام را بگوید نشد که بخواهم چون کر بود. امیدوار بودم فقط دهانش نیمه باز بود و فرسوده چاک چاک خاک و نخاله کمی آن طرف تر به زمین می ریخت و به اطراف میباشید حواس هیچ عمله ای به ما نبود. به راننده اشاره کردم که منتظر باشد و ماندم سیگارم را زیر پا له کردم و بی آن که لازم باشد به له کردنش ادامه دادم و ادامه دادم نگاه دیوار به قاب عکس افتاد مادرم را نشانش دادم او مادرم را میشناخت …. رفتی؟ …. این چیزی بود. که گفت! …. جمع شدم …. انقباض از کف پاهام بالا گرفت تا کشاله ی ران و تا کمر تا شانه تا گردن تا گنوا دیوار از من پرسیده بود اولین پرسشی که از او میشنیدم خاک و نخاله به اطرف میباشید …. رفتی؟ … تقریباً خرخر کردم که بله و شنیدم که صدایم میلرزید بعد پرسیدم …. دیگرانی در کار هست؟ … و لبهاش را به هم فشرد. دوباره پرسیدم وجود دیگران ممکن هست؟ آهسته گفت …. اگر ممکن باشد …. میمانی؟ گفتم بله بی ذره ای تردید بله
دستانم آستر جیبهای کتم را مشت کرده بود و به پایین میکشید دیوار نگاه بی رمقش را به زمین دوخت گفتم ممکن هست؟ گفت نع ممکن نیست …. خاک و نخاله به اطراف میباشید. بعد پنکی آن بالا فرود آمد و از پیشانی دیوار تا زیر پای من لرزید دیوار چشم سالمش را برای همیشه بست چشم تراخمی اش باز ماند بی نگاهی با پتک بعدی لب بالاش از وسط شکست و گفت … بروا
راننده بی مقدمه حرف میزد دم ماشین گرد و خاک را از لباسم تکانده بود و مرا بی هیچ حرفی بر صندلی عقب نشانده بود. از محله که در آمدیم گفت مارک تواین میگوید فرانسویها مردم بدبختی هستند چون در فرانسه اند و فرانسه کشور بدبختی است چون پر از فرانسوی ست چند کیلومتر گذشت بی مقدمه گفت بهار امسال که برسد، برای پسرم یک اسب میخرم یک اسب سفید با راه راه سیاه گفتم این که میگویی گورخر است. چند کیلومتر دیگر نگفت و از برج آزادی هم گذشتیم زیر تابلوی فرودگاه گفت من که نمیخرم به هر حال که نمی خرم تا حالا اسب نخریده ام بهار امسال گورخر نمیخرم
انگلستان همیشه ابری بود و مردمش خرافاتی زنم دو بار مسن تر از من بود ده بار زیباتر از من بود. صدبار فهیم تر از من بود هزاران بار پولدارتر دیوار گفته بود مردم دو دسته اند اهل ثروت دیگران اهل ثروت یا پولدارند. یا فقیر دیگران در قمارند قمار را خودم جای واژه ای گذاشته بودم که از خاطرم رفته بود یا از خاطرم برده بودمش زنم عاشقم شده بود و من ثروتش را در قمار میباختم زنم میدانست که من هر روز به قمارم انگلستان همیشه ابری بود و من تا زنده بود حتا یک شب را جدا از زنم نخوابیدم زنم … نازنین …. با گذشت …. مهتابی … مهربان …. لاغر. آن وقت قطارها سریع میگذرند ابرها سریع میگذرند دریاها به صخره ها می کوبند آدمها می آیند و می روند. و تنها آن چه از رفت و آمد آدمها به جا می ماند، آدم هایی هستند که آمده اند. بعد بال حلبی هواپیما می لرزد و کج میشوم تهران زیر پای من است. از وسط میدان آزادی اتوبانی دوازده بانده گذشته است و از میان خاکستری دود و باران تیری بیرون زده است خاکستری تر دخترک میگوید مامان تهران مادر در اضطراب و کج خودت را جمع کن دخترم.
تاکسی فرودگاه کولر دارد هوا سرد نیست و باران پاییزی اما در رفت و آمد است به راننده میگویم تهران همان است که بود که گفته باشم میگوید نه آقا همین جا که هستیم سه خیابان است به موازات هم همین که داریم می رویم دو طرفه بود. خیابان بالایی یک طرفه بود به آنور خیابان پایینی یک طرفه بود به این ور این هم دو طرفه بود و به هر دو راه داشت حالا بالایی دو طرفه شده پایینی یک طرفه شده به آنور این یک طرفه به همین ور که میرویم ترافیکش کمتر شده بهتر است بالایی شلوغ تر شده پایینی فرقی نکرده خلوت است. برعکس شده ولی فرق نکرده چون همه ی کوچه ها از پایینی به این یک طرفه است. از اینجا به پایین راه ندارد. از پایینی به این راه دارد. قبلاً که این دو طرفه بود همه ی این کوچه ها به پایینی یک طرفه بود باز هم پایینی خلوت بود. از این به پایینی راه بود. منتها کسی پایین نمی رفت چون از پایینی به این راه نبود از سرش میشد بیرون رفت که فایده نداشت. باید بر میگشتی توی همین حالا از تهش میشود بیرون رفت به اینجا هم از همه ی کوچه ها راه دارد. به درد نمی خورد وارد محله میشویم و کوچه را نشانش میدهم. می پیچد.
جلوی خانه ی مهندس روی شانه اش میزنم و می ایستد به عقب میراند و کنار میکشد. خانه ی مهندس را چهار طبقه ساخته اند. هر طبقه سه زنگ دارد نمایش آجر سه سانتی ست بالایش را باران قهوه ای کرده و پایینش در موزاییک پیاده رو فرو رفته نم کشیده است. از میان درز دیوار آجری و پیادرو علف هرز روییده پشت علفها و در نزدیکی زمین چیزی تکان میخورد که من از پشت شیشه دیده ام راننده شیشه ی ماشین را پایین میدهد. دقت میکنم پیاده میشوم به پیاده رو میروم و رو به دیوار و روی پنجه ی پاهام مینشینم و زانوهام صدای درد میدهد. با احتیاط چند ساقه از سبزه های پای دیوار را میکنم درست دیده ام درست نزدیک زمین پشت علفهای هرز دو چشم درشت کودکانه هست خیره به من و کنجکاو دو چشم درشت با مژه هایی بلند و تابدار آن قدر نزدیک زمین که نوک مژه های پایینیش به زمین میساید با کف دست زمین جلوی چشمها را تمیز میکنم. چشم های کودک پلک میزند. نیمه ی پایین مژه ها خاک آلود است. توی پلکهای پایینیش را خاک گرفته راننده سرفه می کند. میبینمش که پیاده شده حیران است. چند نفری به تماشای من ایستاده اند. زانو میزنم دستمال زنم را از جیب روی سینه ام بیرون میکشم تا میزنم با آب دهانم خیس میکنم خم میشوم و نزدیک تر چشم در چشم با گوشه ی دستمال و با احتیاط دانه های شن را از گوشه ی چشم هاش به بیرون میرانم کودکانه پلک میزند و آب در نگاهش میدود هلال بالای دو گوشش را میبینم که از زمین بیرون است و دهانش را حس میکنم که زیر زمین لبخند میزند در سیاهی نگاهش حضور حیران مردم را میبینم که پشت سرم ایستاده اند. خم میشوم و دهانم را به هلال بالای گوشش میچسبانم آرام آن قدر آرام که جز او کسی نشنود میگویم …. مردم دو دسته اند. اهل حیرت. دیگران اهل حیرت از آن چه میبینند در حیرتند و از آن چه نمیبینند در باور برای دیگران، آنچه می بینند نظر است. آن چه نمیبینند نظر است. اهل حیرت در نظرند و دیگران ناظر … بعد بر می خیزم و در نگاهش اوج میگیرم به بلندای قامتم …. آمدی؟ …. این را از نگاه سربالایش میشنوم و از لرزش حنجره ی کودکانه اش که در زیر زمین پیاده روی زیر پایم را می لرزاند …. آمدی؟ …. میگویم بله …. راننده زیر بازویم را گرفته است میگویم بله! …. و باران خیسم میکند راننده میگوید سوار شوید میگویم راهی نمانده پیاده میروم چمدانم را بیرون می کشد و ماشین را قفل میکند خود را به من میرساند بازویم را میگیرد چند قدمی میگذرد میگوید بچه دارید؟ …. و باران میبارد … چند قدمی میگذرد و باز میگذرد بی مقدمه میگوید بهار امسال برای پسرم یک گورخر میخرم. یک گورخر طوسی با خرطوم در از خانه ی مادرم همان است که بود میگویم خوب است بخر می گوید حتما چمدان را می گیرم و می گویم بخر حتماً بخر پول را میگیرد و میگوید حتماً میخرم حتماً بعد حیرت میکند این خیلی زیاد است میگویم این یک گورخر پول است. میگوید با این میشود فیل خرید میگویم خوب است …. بخر.
در حیاط را باز میکنم بیکلیدی چمدانی به دست کنار حوض ترک خورده می ایستم یک گربه دو گریه سه فاحشه یک دلال دو معتاد سه درد دو پلیس یک صافکار از روی دیوارهای دو سوی حیاط به اطراف می گریزند. در اتاقها قفل است. از پنجره ی اتاق مادرم تو میروم چمدانم را روی درگاه باز میکنم و قاب عکس مادر را روی تاقچه میگذارم قاب عکس زنم را کنارش از تاقچه فاصله میگیرم و روی درگاه مینشینم از دور نگاهشان می کنم. هر دو لبخند میزنند. مادرم توی قاب عکس توی لیوان فرانسوی عرق هفت گیاه را با تنها قاشق نقره اش هم میزند. بعد من را میبیند خوب نگاهم میکند به سویم میآید و میگوید بخور …. کمی میخورم هر دو لبخند میزنند میگوید چه طور است؟ میگویم خوب است تردیدم را میبیند تردیدی آن قدر پنهان که فقط مادر می تواند ببیند خوب است مادرا …. و باران از پنجره به درگاه به زمین به تاقچه به قابهای عکس … می بارد. هر دو لبخند میزنند میگویم …. کلا خوب است چند جرعه میگذرد همه چیز خوب است مادر همه چیز فقط گاهی ….. گاهی فقط …. گاهی خودم را توی این قصه …. پیدا نمیکنم …. گاهی دلم برای …. تو …. تنگ میشود …. مادر سکوت می کند … برای اولین بار میبینم که فکر میکند … بعد آرام میگوید …. باران میباردا … و آرام تر می گوید … باران می بارد … و آرام تر …. باران می بارد … و آرام تر.
نه صبح دوشنبه هشت خرداد هشتاد و پنج